بعد از ۱۲-۱۳ سال کار کردن به این نتیجه رسیده بود که به مدرک MBA نیاز داره. چرا؟! چون هرجا میرفته برای مصاحبه، ازش میپرسیدند که MBA خونده یا نه…
خودش نرفته بوده MBA بخونه، چون به نظرش هرکسی که MBA میخونده توهم دانایی میگرفته. مثلا در بین همکاران خودش، همیشه میدیده که هرکی رفته MBA خونده، برگشته شرکت و چیزهایی گفته که در عمل قابل استفاده نبوده. اینها باعث شده بوده که اصلا به کارایی MBA اعتقاد نداشته باشه.
حالا چی شد که بالاخره برای گرفتن مدرک MBA اقدام کرد؟ چون یه جایی که رفته بود کار کنه، بهش گفته بودند بیا کار کن، اما در کنار کار، MBA هم بخون.
نظر خودش این بود که اگر مدیریت بلد نبود، استخدام نمیشد. ضمن اینکه معتقد بود تئوری با عمل خیلی فرق داره… بنابراین همین باعث شده بود که بیشتر به این نتیجه برسه که بالاخره مجبور شده این مدرک رو بگیره.
این آدم با همین ذهنیت رفت و دوره رو گذروند. طبیعتا دل به مجلس نداد و برای یادگیری وقت نذاشت. کلاسها رو تا جایی که تونست شرکت نکرد و تکالیف رو تا جایی که تونست، پیچوند.
وقتی تکلیف تیمی داشتند، حداکثر کاری که کرد، خوراکی برای همتیمیهاش خرید تا به این ترتیب مرامش رو ثابت کرده باشه و ازش کار نخواهند!
وقتی هم که دوره تموم شد، مدرکش رو گرفت و چون یه سابقه ناخوشایند داشت از اینکه همهجا ازش مدرک MBA میخواستند، دیگه همهجا خودش رو کارشناس ارشد مدیریت معرفی کرد.
چند وقت بعد هم با همون کیفیت رفت مدرک DBA گرفت.
اینطوری بود که یک نفر که فکر میکرد از یک سال وقت گذاشتن و کلاس رفتن و مطالعه متون تخصصی مدیریت، فقط مدرکش رو لازم داره، توهم دانایی رو با خودش برد سر کلاس و با همون هم فارغالتحصیل شد.
نوشتههای مرتبط: